۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...و اينك برف...

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

سليقه قديمي

سلام/مي داني اين روزها هنوز هم قهرمانانم را از روي بغضي كه در گلو دارند مي شناسم/همانها كه از زيستن در فضاي دردآلود حتي مزمن حتي كهنه شرم دارند و به آن عادت نكره اند هنوز/مي گويند:زمان قهرمانان بسر آمده/من اما تمام شدن ستاره ها را باور ندارم/برايت باران باران تازگي آرزو مي كنم /مواظبم/تو هم!


پي نوشتم:
*بعد از گزارشي از بازي و گردش بردن بچه هاي مهاجرين افغان/و اون نگاه مرطوب كه هديه شد/اينكه برخلاف نگاه رنگي ما كه فقر و آوارگي اين بچه ها برامون از همه چي پررنگ تره/خوده اونا مثل هر بچه اي «بازي» مهمترين نيازشونه شايد/از اون به بعد هر وقت شرايط به هر دليلي سخت ميشه برام /مي گردم ببينم بذات مثل اون بچه ها نياز اصلي ام چيه


*چه دلتنگي عجيبي...(19 ديماه3:27 بعد از ظهر)

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

...حكايت باراني بي امان است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم.

شوريده وار و پريشان باريدن
بر خزه ها و خيزاب ها
به بيراهه ها و راهها تاختن

بي تاب بي قرار
دريايي جستن
و به سنگ چين باغ بسته دري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
چون خوني در دل
كه همواره فراموش مي شود.

حكايت باراني بي قرار است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم.

*رفتار تشنگی/شمس لنگرودي