۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

دیالکتیک دوست داشتن

سلام/ شعر عجیبی است/دوست داشتن چکار می کنه با آدمها!/می گذارمش اینجا شاید خواندیش ...فقط بی اجازه آقای آزرم در ترجمه دست برده "ای یار" را "تو" کردم/خداحافظ

***************

مثلِ دریانوردی که می‌ترسد از شبی طوفانی

(چرا نمی‌بینَمت ساحل؟)

مثلِ کودکی که می‌ترسد از شبی بارانی

(چرا نمی‌بینمَت آفتاب؟)

مثلِ من که می‌ترسم از شبی بی‌تو

(چرا نمی‌بینمَت ***تو؟)

مثلِ طوفان که آرام می‌شود با تو

مثلِ باران که بند می‌آید با تو

مثلِ من که حرف می‌زنم با تو

اسمَت را بگو

اسمِ امشبَت را

اسمی که شب است

امشب است

شبی که چشم‌های توست

امّا نمی‌ترسم از تاریکی‌اش

مثلِ دریانوردی که نمی‌ترسد از شبی طوفانی

(چیزی نمانده تا ساحل)

مثلِ کودکی که نمی‌ترسد از شبی بارانی

(چیزی نمانده تا آفتاب)

اسمَت را بگو

اسمِ امشبَت را

حالا که در ‌چشم‌های تو

گُم می‌شوم

مثلِ دریانوردی که دل می‌زند به دریا و

نمی‌ترسد از شبی طوفانی

(این هم از ساحل. می‌بینی؟)

مثلِ کودکی که بیدار می‌نشیند و

نمی‌ترسد از شبی بارانی

(این هم از آفتاب. می‌بینی؟)

مثلِ من که نشسته‌ام این‌جا و

چشم‌به‌راهِ تواَم

(این هم از من. می بینی؟)

*امیلیو بالاگاس

**ترجمه ی محسن آزرم

***در ترجمه «ای یار» آمده

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

ردپا

سلام/ازبه اینجا برگشتن خوشحالم/خداحافظ
*****************************
ردپا:

مواجهه

نامه ها

بهانه هنوز تویی...هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم /قلبم نمی زنه /می ی ی خونه...

The last letter

سلام/نشد مستحضر هستید که/ اینبار به منار هم گفته بودیم نخواست یا نتوانست/ به گمانم چینش اولویت هایش متفاوت بود با مقنی چاه /بهر حال نشد آقا/تولدت مبارک/خداحافظ

پی نوشت۱: آوریل و اکتبر قشنگترین و عاشقانه ترین ماههای سال اند برایم...اکتبر خوش! مهرم مهرت خوش!

پی نوشت۲:جان ز میانه رفت و نرفتی ز یاد ما...

پی نوشت ۳:سلام/ بعده رفتن مهر/ این اکتبره که داره میره/صبح ۳۰ اکتبره/ بعد اینهمه بارون ...همه جا رو مه گرفته/ توی ذهنم پای همون رودخونه سرد و یخزده توی جنگل های برفی /با همون سرماهای استخوان سوز یادآور سیبری/ تو هنوز در من جاری هستی/ گرم/ مثل خونی در دل که همواره فراموش می شود*/و همون حس فوق العاده و ظریف و کوچک و بی ادعای همیشگی با منه :دلم برات تنگ شده بی اینکه توقع داشته باشم دل تو هم برام تنگ شده باشه/مواظب! مهربان راستگو...

*شمس لنگرودی/راستی! روزی که رفتم «زمستان۶۶» او هم بود.

پی نوشت۴:خیلی نمی دونم عشق چیه/اما اگه دوست داشتنه/خنده ام می گیره گذاشتنش مقابل عقل/من که عقل کردم دوستت دارم/آره انگار ....عاقلانه ترین کارم دوست داشتنه توه/قربانم داره میاد/همون که هم یه جورایی تولد همه است و فقط تولد توست/همون که حسودم کرد به مادر/مبارک !

پی نوشت ۵:سلام/با اون مهر بی بارون برف نیمه آبان غافلگیرم کرده/این غافلگیری رو دوست دارم عادت زندگی است/می دونی که ناز زندگی رو تو پیش بینی ناپذیر بودنش می بینم/ این ناز رو دوست دارم عادت زندگی است/می خواستم بخوام «با من قهر نکن!» اما فکر کردم شجاع باشم و بذارم اتفاقی که باید بیفته بیفته/نمی شه بخوام بخوای/خواستن به حرف هیچکس نیست حتی به خواست خود/همین مثل یه رازش می کنه/خوب نیستم اما خوب میشم نگرانم نباش!/خوب باشی همیشه!

پی نوشت۶:آینه ای شد برابرم/حالا دیگه می فهمم/دیدم/ببخش!

پی نوشت هفت:سلام/می دانی؟گاهی برای گذر/کمی عقب می روم تا فاصله بگیرم/پس برقص!...برقص!...نرقصیم از دست رفته ایم/مواظبم/تو هم!

پی نوشت آخر یا وقتی برای«تا نباشم»(۳و۴۵ دقیقه بعد از ظهر شنبه ۱۲ آذر ۹۰ ):نه!بازیم نگرفته بود/فقط دلم برایت ,خیلی, تنگ شده بود/انگار سالهاست این پنجره ها بارون به خودشون ندیدن...من چه ام شده؟!مواظب تا همیشه!

سلام

دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت/يك موي ندانست ولي موي شكافت

دوست داشتنت غواصم كرده انگار...غور كردن...غور ورزيدن...قربونت برم كه اينهمه قشنگ بودي كه نشد نخوامت...به خدا خيلي سعي مي كنم و راههاي مختلف رو امتحان/ ولي كار نكرده/ ببخش لطفا!

خداحافظ

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم شهریور 1390ساعت 6:25 توسط رویا | نظر بدهید

سلام

گفت:دوستت دارم اما/پرسید:اما چی؟

گفت:دوست داشتن که اما نداره/دوست داشتن خودش اما ست/مثل:

خسته بود ننشست اما

سرد بود بخاریو روشن نکرد اما

خداحافظ دوستت دارم اما

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور 1390ساعت 9:47 توسط رویا | 2 نظر

دژا ووی

سلام

از دلتنگی بی تو اما خوب معلومه که با تو /رفتم خودمو تو نمایش ببینم/از سرکی که از پنجره خودم کشیدم/اون چیزی که ته ذهنم رسوب کرد/دیدن حس «ترس» و «احساس گناه» آدمها بود/اینکه ترس با همه ما هست اما یکی با صلوات باهاش روبه رو می شه یکی با الکل/اینکه «آدمها خوشبختی شون رو با بدبختی دیگران متر می کنند» حرف تازه ای نیست.به هر حال ما انگار درگیر این تضاد هستیم/ما بودن رو با نبودن می بینیم/احساس گناه و غصه برای آدمهایی که نیستند و فاصله ما با اونها شاید «شانس آوردیم» یا «خدا رحم کرد» بوده مرده ها رو زنده نمی کنه /زنده ها رو مرده می کنه/با همه اشتیاق به کنترل انگار چیزهایی هست که از دست ما خارجه/اما سوال اصلی اینه که «آیا واقعا خارجه»؟/زمستان ۶۶ برایم دیدن دوباره موقعیت خودم در آن سالها بود/آره انگار که من.../ غریق وحشت و باردار.../اما چه خوب صدای موشک ها رو ساخته بودن /من با هر «هر دفعه» اش ترسیدم و گوشهامو از ترس با دستهام گرفتم تا صدایی که منو می ترسونه نشنوم/درست مثل من در اون سالها

خداحافظ

پی نوشت:اما چه ساده بشارت به صبح داشت/اینکه وقتی تهران روزی چندبار موشک باران می شه دیگه آخرهای جنگه ...و خروسی که زنده موند تا آواز صبح رو سر بده/سراومد زمستون...

...نوری که دوراست/ نزدیک‌تر از تاریکیِ نزدیک‌است/فاصله/توهّمی‌است معمولاً...

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم شهریور 1390ساعت 15:16 توسط رویا | نظر بدهید

هممم...آسمانی بی لک...این روزها تهران قشنگ و بالغ شده و ...سلام/سلام...انگار این مهر زود آمده می دانست که چقدر حال و هوای مهر حالم رو خوب می کنه/مهرم تولدت که داره میاد مبارک/خداحافظ

+ نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور 1390ساعت 9:46 توسط رویا | نظر بدهید

به باران

سلام/ هنوز این عادت خوب را برای خودم نگه داشته ام.../خداحافظ

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور 1390ساعت 9:30 توسط رویا | نظر بدهید

سلام/این روزها بهانه های ساده خوشبختی جمع می کنم /خوبم/خوب باشی همیشه/خداحافظ

+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم مرداد 1390ساعت 16:2 توسط رویا | نظر بدهید

جان سختی

و ...سلام/می شد ساکت ماند/ اما نخواستم/دیگر اینجا خواهم نوشتم...

+ نوشته شده در شنبه هشتم مرداد 1390ساعت 15:7 توسط رویا | نظر بدهید

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

الخیرفی ماوقع

برقص برقص!
نرقصیم از دست رفته ایم

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

...و اينك برف...

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

سليقه قديمي

سلام/مي داني اين روزها هنوز هم قهرمانانم را از روي بغضي كه در گلو دارند مي شناسم/همانها كه از زيستن در فضاي دردآلود حتي مزمن حتي كهنه شرم دارند و به آن عادت نكره اند هنوز/مي گويند:زمان قهرمانان بسر آمده/من اما تمام شدن ستاره ها را باور ندارم/برايت باران باران تازگي آرزو مي كنم /مواظبم/تو هم!


پي نوشتم:
*بعد از گزارشي از بازي و گردش بردن بچه هاي مهاجرين افغان/و اون نگاه مرطوب كه هديه شد/اينكه برخلاف نگاه رنگي ما كه فقر و آوارگي اين بچه ها برامون از همه چي پررنگ تره/خوده اونا مثل هر بچه اي «بازي» مهمترين نيازشونه شايد/از اون به بعد هر وقت شرايط به هر دليلي سخت ميشه برام /مي گردم ببينم بذات مثل اون بچه ها نياز اصلي ام چيه


*چه دلتنگي عجيبي...(19 ديماه3:27 بعد از ظهر)

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

...حكايت باراني بي امان است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم.

شوريده وار و پريشان باريدن
بر خزه ها و خيزاب ها
به بيراهه ها و راهها تاختن

بي تاب بي قرار
دريايي جستن
و به سنگ چين باغ بسته دري سر نهادن
و تو را به ياد آوردن
چون خوني در دل
كه همواره فراموش مي شود.

حكايت باراني بي قرار است
اين گونه كه من
دوستت مي دارم.

*رفتار تشنگی/شمس لنگرودي

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

به مردي كه وجه زنانگي بالا دارد/ مراقبت كننده است...

سلام/نگرانم نباش!
آنقدر پوست كلفت شده ام كه صبوري كنم بر هرچه مي گذرد/دنيا بزرگتر از روزها و شبهايي است كه مي گذرانيم/من به همه آن آرزوهاي كوچك وفادارم هنوز.../خداحافظ